یک نفر آرامشش گم شد،مداما در پی‌ش می گشت



نشستم و تصاویر بیمارهای پروانه ای رو کامل دیدم، نتونستم عادی برخورد کنم و می ترسم اگر جایی باهاشون مواجه بشم واکنش ناخودآگاهی داشته باشم که باعث رنجشون بشه.

کاش میشد ظاهربین نباشیم ،کاش میشد درون آدم ها رو ببینیم
شاید بگین کارم حماقت باشه ،اما میدونین مشکل بزرگ این بیمارها یا مثلا معلولین ،بیماریشون نیست،برخورد مردمه،کاش یاد بگیریم با استثنائات کنار بیایم ، یا حداقل برای شناخت این افراد و بیماریشون تلاش کنیم.


آن روز لباس کارگری پوشیدم و به همراه سین وارد زمین کشاورزی شدم!من نه برای کار رفته بودم و نه برای کمک ،صرفا برای تفریح و تجربه رفته بودم،راه رفتن با چکمه های مخصوص در زمینی که شامل گل با لایه ی پوشاننده ی آب باشد ،واقعا کار سخت و دشواری محسوب میشود،در حین راه رفتن یکجا احساس کردم که دیگر توان حرکت دادن پاهایم را ندارم ، خسته شده بودم و از ناچاری در همان زمین گل آلود نشستم!
درک میکنم و میفهمم که راه رفتن در همچین زمینی تا چه اندازه دشوار است، حال اگر آن زمین تا چند روز قبل خانه ی‌امنتان باشد‌ دیگر چه شود، حتی تصورش هم عذاب آور است که در میان راه رفتن به خودت بیایی و ببینی دیروز در همین جایی که الان حتی زمینش مشخص نیست ،نشسته بودی و مثلا تلویزیون تماشا می کردی
وقتی که فکر میکنم همان اتاقی که دیروز مامن تنهایی و افکار من بود حالا دیگه به ویرانه بیشتر شباهت دارد تا خانه ،عمیقا در قلبم درد را احساس میکنم.
اینجا همه با افتخار از کمک هایشان میگویند و به خود میبالند که چنین بنده برگزیده ای هستند که به همنوعشان کمک کرده اند
فارغ از کمک های مالی، من دوست داشتم الان در کنار سیل زدگان بودم،گاهی کمک نقدی مهم نیست،همین که حس کنند تنها نیستند شاید مسکنی باشد بر درد بی درمان این روزهایشان.
شاید بگویید از تو که کاری برنمی آید،میدانید همه چیز که از بین رفتن خانه نبود ، من ذهنم جایی حوالی کودکانی که با تمام وجود نظاره گر پدر و مادرشان‌اند که سرگرم احیای زندگی از بین رفتیشان هستند ،سیر میکند.
مثل یک پرنده در بند ، روح من در زندان اجبار و ممنوعیت و محدودیت گرفتار شده است،دوست دارم رها بشوم و پر بکشم و یاریگرشان باشم اما نمی توانم.
امیدوارم یک روزی که اختیار  زندگی ام را در دست گرفتم به سمت تمایلاتم پرواز کنم.
شاید حضورم ناچیزتر از آن باشد که احساس کنید اما بدانید به یادتان هستیم.
سیل زندگان عزیز،شما تنها نیستید، بی مهری مسئولین و ت را بگذارید به پای خودشان ارتش،سپاه و از همه مهم تر مردم شما را تنها نمی گذارند، ایستاده ایم تا دوباره  زنده بودنتان را احساس کنید.


ساعت حدودا 22/23 بود که رفتم خونه،بعد کاملا غیرمنتظره گالری گوشی پدر رو چک میکردم،که چشمم خورد به یک ویدیو که فیلم یک دوربین مداربسته بود،ظاهرا مدرک جرم بود اما بعد متوجه شدم که گویا نتونسته بودن اثباتش کنن!
وقتی ویدیو رو دیدم گفتم :وای بابا دیدی چیکار کرد؟!
بابا هم گفت : ما هم امروز فکر کردیم جرم مرتکب شده اما هیچ خلافی نکرده!
گفتم: خلافی نکرده؟!؟!؟!اما این صحنه ویدیو داره جرمش رو اثبات میکنه،ببین!
ویدیو رو که داشتم نشون میدادم،فکر کرد قراره مثل خودشون به صحنه مشکوک واکنش نشون بدم ،در حالی که اتفاق خیلی هوشمندانه قبل از لحظه ای که انتظارش رو داشتن رخ داده بود و با چینش مشکوک صحنه قصد فریب داشتن! بار اول که دید تعجب کرد،دوباره فیلم رو برگردوندم عقب و تا آخر ویدیو که حرکت دومش رو انجام بده و فرضیه منو اثبات کنه،براش توضیح دادم ، فرمودن:به نکته ای که گفتی دقت نکرده بودم!
امروز خبر‌دار شدم که حدسم کاملا درست بود و بله جرم اثبات شد!
دقیقا تمرکز‌ کردم رو نکته ای که پدر و همکاراش ازش غافل بودن
رئیسشون هم گفته دخترت رو ببره سازمان اطلاعات مشغول بشه ، این همه دقت و استعداد حیفه!
پدر جان هم فرمودن:لازم نکرده:/:/:/
سازمان اطلاعات عزیز بیا منو ببر،من فرار مغز هام.
الان نیازه بگم منو ببرین عصر جدید یا زوده هنوز؟!


برادر بالاخره سرباز شد،دیدین گفتم سر مرز خدمت میکنه:)
در حالی که من از شدت خنده نمیتونم حرف بزنم، برادر داره کل خاندان رو بسیج میکنه تا شاید بتونه از محل‌‌خدمت‌ احتمالیش انتقالی بگیره!
***
من:این آدم اصلا رفتنی بود بوی شهادت میداد
مامان:
من:شهید مدافعوطن **،شهید خدا بیامرز اسم و فامیل طولانی هم داشته ،شما خاطره ای از شهید ندارین؟!
مامان:چرت و پرت نگو، شهید بشه چه سودی به حال تو داره؟!
من :خوب شهید شه من جزو اقوام شهید حساب میشم دیگه
مامان:میگن پسرا برن سربازی آدم میشن،تو چرا نباید بری سربازی؟!
ما هیچ ما سکوت ما محو در افق


پیرو سوال های متعدد ذهنیم یک سوال واقعا ارزش پرسیدن دارد، این است که شما انسان های دانا و متفکر (منظورم آنهایی است که نگاهشان عمیق است) و به همان ترتیبت انسان هایی که زیاد اهل تفکر نیستند و یا اصلا تفکرات عمیق ندارند به چه چیزی تشبیه میکنید؟؟
من به شخصه اگر بخواهم انسان های دانا و متفکر را به چیزی تشبیه کنم، اول از همه علم و تفکر را باید به غذا تشبیه کنم، به نظر من انسان های دانا شباهت عجیبی به انسان های گرسنه دارند!
گروه اول، انسان هایی با  تفکرات عمیق :
انسان های گرسنه ای که در جست و جوی غذایند و فقط به اندازه ای غذا می یابند که از مرگ در امان باشند، این انسان ها هیچوقت از تلاش برای به دست آوردن غذا خسته نمیشوند، مگر اینکه در نیمه راه ناامید شوند و دست به حماقت بزنند!
تصور کنید به فردی که چند هفته غذا نخورده است، یک تکه ناچیز غذای عیانی بدهند، به خاطر خصلت طمع که در انسان نهادینه شده و غیر قابل انکار است، این فرد باز هم دوست دارد این غذا را بچشد، حال به او میگویند باز هم چنین غذایی وجود دارد اما خودت باید این غذا را بیابی.
دیگر هیچوقت به غذاهای نامطبوع رضایت نمیدهد، اگر هم استفاده کند صرفا جهت زنده ماندن است تا بلاخره مجددا طعم آن غذای عیانی را بچشد!
انسان های عالم هم اینگونه اند دیگر، به دنبال شناخت اسرار هستی اند، نه اینکه صرفا درس بخوانند و پزشک و مهندس و وکیل و. شوند ها نه بلکه میخواهند فرضا اگر پزشکی میخوانند به اسرار نهفته علوم طب برسند، شاید اگر امثال بوعلی ها نبودند ما هنوز به صرف درمان هیچ پیشرفتی در طب نمیداشتیم و این قانون به همه رشته مربوط است !
غذاهای ناچیزی هم که برای زنده ماندن میخوریم حکم الفبای این علوم را دارند، مثلا شما وقتی نمیدانید که ساختار قلبمان چگونه است و قلب ممکن است با چه بیماری هایی روبرو شود، هیچگاه نمیتوانید راه های درمان متفاوت آن را کشف کنید!
این گروه خواه، ناخواه به غذا فکر میکنند و نیروی بیرونی نیست تا وادارشان کند به گرسنگی یا غذا خوردن!
اصلا این گروه گاهی آنقدر در فکر غذا هستند که گرسنگی شان را هم فراموش میکنند!
(یعنی آنقدر درگیر علم آموزی اند که دغدغه ساده و ابتداییشان را هم فراموش میکنند)
کسی تا به معنای واقعی گرسنگی نکشد هیچگاه نمیتواند لذت غذا خوردن را درک کند.
گروه دوم،انسان هایی که زیاد اهل تفکر نیستند:
انسان های معمولی اندکی بحثشان فرق میکند.
انسان های معمولی شبیه روزه دارانند یا نه کسانی هستند که میدانند در ساعات مشخصی از روز به آن ها غذا میرسد، آن ها دیگر دغدغه گرسنگی را ندارند، چون میدانند در فلان ساعت غذایشان حاضر است.
یا شاید هم کلا مقوله غذا و گرسنگی را سعی میکنند فراموش کنند، که مبادا با فکر کردن به آن دغدغه هایشان را درک کنند و زندگی برایشان سخت شود.
این فراموشی حاصل سرگرم کردن خودشان به امورات دیگر است.
امورات دیگر را دقیق تر بخواهم بگویم میشود در گیر روزمره شدن.
اصلا برای همین است که معمولی ها همیشه معمولی و حد وسط اند، مگر شرایط خاصی پیش بیاید.
گروه سوم، افرادی که اهل تفکر نیستند:
و در آخر افرادی که همیشه خدا غذا در دسترسشان هستند، این ها میشوند قشر مرفهان بی درد، که هیچ دغدغهای برایشان پیشنمی آید ،اینها فقط نظاره گر گشنگی دیگران میشوند و دائما خدا را شکر میکنند که سیر مانده اند، این قشر درست است که خودشان این غذا ها را به دست نیاورده اند اما توهم میزنند و میپندارند که دستیابی به این  غذا ها در وجودشان نهادینه شده بود و الان باید بنشینند و فخر فروشی کنند.

این ها میشوند عالم های بی عمل کره‌ی زمین و اقشار باسواد در عین بی سوادی جامعه را تشکیل میدهند
گروه چهارم، شاهکارهای جهان خلقت:
یک عده هم هستند که جزو هیچکدام از این 3 دسته نیستند، این ها افرادی اند که غذا در دستریشان است اما به خودشان گشنگی میدهند!
این ها میشوند انسان های برجسته کره‌ی زمین.
چون نه نیرویی وادارشان کرده است و نه نبود غذا مجبورشان کرده است، این ها فقط و فقط به صرف دغدغه های درونی شان نگاه عمیق پیدا کرده اند.
آدم های این گروه را نمیتوان متوقف کرد، چون میدانند برای چه گرسنه مانده اند.
این گروه بدون نیروی متحرکه و غذای اولیه به قلب حوادث زده اند و آرام آرام، یاو میگرند که چطور زنده بمانند.
این گروه به طرز وحشتناکی عجیب اند و عزم راسخی دارند و وسوسه‌ی غذاهای دیگر نمیشوند و روزمره ها را گذاشتند دم کوزه.


*گفته بودم، تایم پویایی ذهن من نیمه شب است دیگر، این متن حدودا ساعت 2:38دقیقه دوشنبه شب به ذهنم رسید،وقت تایپ متن را نداشتم، طبق معمول در ذهنم خلاصه نویسی کردم تا الان نتوانسته‌ام از مغزم پسش بزنم و نهایتا منتشرش کردم، اینکه مغزم با این حجم از مطالب خلاصه نویسی شده هنوز منفجر نشده عجیب است واقعا.
*امشب از آن شب هایی‌ست که دوست دارم تاصبح بشینم و از چرت و پرت های درونی ام که با حماقت تمام اسمش را گذاشتم فلسفه حرف بزنم، حیف که علمش را نداشتم.
*شما که اهل مطالعه اید، میشود بگویید این قسمت از دغدغه ها و سوالات وجودیم در کدام دسته از شاخه های علم قرار میگیرد؟؟
*هجوم افکار به مغز هم اینقدر زیاد است که مخم درد میکند سرم نه ها مخم، قرص هم دیگر جوابگو نیست. 


یا هادی
به عادت همیشگی این چند سال اخیر به جای به نام خدا می نویسم یا هادی.
احساس بهتری نسبت به این عبارت دارم، شاید چون میدانم هم نام خدا را مستقیم میخوانم و هم نام یک واسطه شهید را.
نمیدانم برای بار چندم است که مغزم را وادار میکنم که از آرشیو خاک خورده ذهنم مطلب جدیدی برای شروع نوشتن و آغاز یک صفحه‌ی مجازی یا دفترچه حقیقی ارائه دهد.
می دانید برای من آغاز واژه سختی نیست، شرح شروع اتفاقات جدید هم برای من سخت نیست، فقط گاهی مغز مانند یک صفحه a۴ سفید و خالی میشود، خالیِ‌خالی، بدون هیچ چارچوب و خط کشی و متنی، یک صفحه سفید خام که می‌توانی نقشی بزنی، خطی بزنی، متنی بنویسی، خط خطی اش کنی، موشک درست کنی، اوریگامی بسازی یا. این ها همه به خودت، به ذوق درونی ات، به استعداد ات و نگاهت بر میگردد.
برخلاف همیشه این بار جمله هایی که در مغزم رژه می روند را در نت گوشی نمینویسم، برای اولین بار است که این افکار هجوم آورده را که جلوی بصیرت و بینایی ام را می گیرد یا شاید هم باعث بینایی و بصیرت اند را قلم می زنم.
لحظه‌ای حواسم پرت میشود به آهنگی که در حال پخش شدن است به این فکر می کنم سلیقه ام نیز دستخوش تغییرات شده است، قمیشی گوش میدهم:
تو تنها نموندی که حال دل بی قرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چی ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چی فرق بین تو و من
به فکر میروم، دقت که میکنم میبینم راست می‌گوید، کسی که یک بار چیزی از دست بدهد یا احساس خطر کند، همیشه ترس از دست دادن دارد.
این روزها عجیب احساس خطر می کنم و ترس از دست دادن دارم، مثلاً از دست دادن باورهایم، اعتقاداتم، اندک اندوخته‌های قدیمی ایمانم و هزار و یک چیز دیگر.
باز هم راست می‌گوید، کسی که مدتی تنها باشد، می‌نشیند و خودش و رفتارش را زیر ذره‌بین قرار می دهد تا مبادا فکر اشتباهی به سرش بزند و آنجاست که می فهمد چقدر در شلوغی این روزها خودش را گم کرده است، شاید اصلا خودش را نمی‌شناسد، اصلا بی دلیل نیست که می‌گویند: خودشناسی خداشناسی
می‌گوید کسی که تنها باشد دلش بیقرار می شود، بی قرار دوران بی خبری اش، دوران بی دغدغه و آسانش و.
ترجیح میدهم آهنگ را قطع کنم تا بتوانم تمرکزم را دوباره به دست بگیرم.
این روزها آنقدر در گیرم که حتی از یک خط آهنگ ساده که برای سرگرمی گوش می‌دهم، میرسم به یک فکر عمیقی که تنها به درونم برمی‌گردد و رهایی از این فکری زمان زیادی طول می‌کشد!
آهنگ را قطع می‌کنم، اما من هنوز درگیر همان چهار خطی است که پخش شده.
مچ درد عجیبی گریبانم را میگیرد‌؛کاغذ و خودکار را رها می کنم و میروم سراغ نت گوشی چند خطی تایپ می کنم به دلم نمی‌نشیند، اصلا می دانید هیچ چیز مثل نوشتن و قلم‌زدن احساسات آدم را خوب منتقل نمی کند.
دوباره با خودکار آبی رنگم که برند نه چندان معتبری‌ست، شروع می کنم به نوشتن آشفتگی‌های ذهنم.
فکر می کنم واقعا چقدر این بعد فیلسوف پندار درونم را میشناسم؟؟ 

حقیقتا اینجا اولین جایی است که جسارت به خرج داده ام و گذاشته ام این بعد درونی آن اظهار فضل کند وگرنه من همچنان در نظر دیگران همان آدم برونگرای، پر حرف وشوخ، منطقی با روابط اجتماعی بالا هستم.


گلاب:امروز آزمون داشتیم!
من:خوب،چطور بود
گلاب:نمی دونم ، همه سوالات رو زدم به جز علوم و ریاضی
من: یک دونه سوال هم نزدی؟!
گلاب:چرا،چرا،شانسی زدم !
من:
گلاب:البته قرآن و فارسی رو صد زدم.
من:مگه پاسخ نامه داشتی ؟!
گلاب :نه.
من:بعدا سوالات رو چک کن
گلاب با بی تفاوتی : حوصله نداشتم ، سوالات آزمون رو نیاوردم
من:/:/:/:/:/


هنوز به آخر داستان نرسیده بودم اما، احساس میکنم فصل جدیدی از زندگیم آغاز شده است،گاهی نیاز است کتاب بی‌ارزشی را نصفه نیمه رها کنی و یک کتاب پرمغز را در دست بگیری،گاهی یک تلنگر‌ چشمانت را به سمت حقایق میگشاید،قدم در راه پرخطری گذاشته‌ام ،اما پیش از این گفته‌بود هر مسیری که بروم هوایم را خواهدداشت:أَلَیْسَ اللَّهُ بِکَافٍ عَبْدَهُ


بیان برای من تجربه یک جامعه کوچیک بود و چیزهای زیادی به من یاد داد و تجربه های زیادی رو برای من ارمغان آورد و دوستای زیادی رو هم با من آشنا کرد.
همیشه سعی کردم عاقلانه و منطقی رفتار کنم و همیشه سعی میکنم اگر ناراحت شدم مدارا میکنم و حرفی نزنم که طرف مقابل اذیت بشه واز همه مهتر چون از احساساتم حرف نمی زنم متهم میشم به بی احساسی و بی تفاوتی و درک نکردن و اما راستش دیگه خسته شدم، نمی خوام عاقلانه رفتار کنم ،همیشه بقیه از من ناراحت شد ، یک بار هم من به طور جدی ازشون ناراحت بشم ،چی میشه مگه؟!
1.اولین بار که نفر اول بدون هیچ توضیحی گذاشتن و رفتن و من ماندم با یک دنیا سوال که چرا این اتفاق افتاد و درگیر این موضوع بودم و شوکه شده بودم ، هیچ دلیل منطقی برای اینکار پیدا نمیکردم ، فکر بدی در مورد شخص مورد نظر نداشتم ،حس میکردم اشتباهی از من باعث همچین عکس العملی بوده ، با حجم زیاد استرس و ناراحتی زیاد ،کامنت ارسال کردم که ای کاش این کار رو نمی کردم چون در تمام زندگیم همچین حس حقارتی نداشتم و توضیحات داده شد و گفته شد که من مقصر نیستم ، این اتفاق چند وقت بعد و در ابعاد به نسبت کوچکتری از جانب همین شخص تکرار شد‌ و بدبختانه یا خوشبختانه من آدم اهل کینه ای نیستم که جبران کنم و بعد یک مدت ریز جزئیات رو فراموش میکنم،اما اون حس ناخوشایند از بین رفتنی نبود ، من عادت بدی که دارم نظرات و حس لحظه ایم رو باید بیان کنم و یا از نوع حرف زدنم منتقل کنم و گرنه آرامش ندارم!
به این شخص حرفی نزدم اما بارها و بارها و بارها می خواستم براش چیزی بنویسم اما وقتی جوانب رو میسنجیدم میدیم که فقط غرور خودم رو به سخره میگرفتم ، حرفی نزدم اما اون حس ناخوشایند با من بود تا همین الان همراه بود و اساسا من آدم نگه داشتن این حس با خودم نیستم ، پس همینجا حرفام رو میزنم نه برای گله گذاری بلکه برای اینکه امید دارم هیچ وقت برای هیچکس همچین اتفاقی پیش نیاد،میخواستم بگم:
هر انسان شخصیت خاص خودش رو داره و حتی اگر جایگاه ویژه ای نداشته باشه ، هیچکس هیچ وقت اجازه ندارین به شخصیتش حمله کنین،اجازه ندارین خوردش کنین و حس حقارت رو بهش القا کنین ، این حس عذاب آوره ، حس خواری و بی ارزش بودن کشنده است ،شاید بگین نیتتون چنین چیزی نبوده اما همه از دید شما به مسائل نگاه نمیکننن،صریح و کوتاه و خلاصه بخوام بگم یعنی آدم رو مچاله میکنین، از من که گذشت و کاری نمیشه کرد و این حس رو بوجود آوردین، از شما گله و شکایتی ندارم که مقصر فقط خودم بودم که ارزش وجودیم رو نادیده گرقتم اما خواهش میکنم هیچ وقت رفتارتون رو تکرار نکنین حتی اگر نیتتون خیر هست.
2.نفر دوم داستان عجیب تری داشت ، همه چیز خوب بود که یک دفعه یک پیام رسید دستم که به صورت خلاصه گفته بود که نباید این دوستی ادامه پیدا کنه ، نه زنگ بزنم و نه پیام بدم ، وبلاگش رو هم حذف کرد و در آخر ادامه داد که بلاکم کرده و اضافه کرد که من مقصر نیستم!
اول از همه شروع کردم به آنالیز رفتارهای خودم که چه خطایی از من سر زده و اینکه باز هم غرورم رو نادیده گرفتم و به طریقی بهش پیام دادم ، متوجه ناراحتیش شدم و سعی کردم به روش خودم دلجویی کنم و ماجرا ختم بخیر شد چند بار که بحثش بود این ماجرای بلاک شدن رو به عنوان شاهکارش ازش یادی کردم و از کنارش رد شدم تا اینکه ماجرای جدیدی اتفاق افتاد ،حرف زدیم باهم و قرار شد بحث باشه برای یک زمان دیگه ، من باهاش می خواستم حرف بزنم اما شرایط مساعد نبود و افتاد برای یک تایم دیگه،پیام داد شرمنده وضعیت مناسب نیست و من با توجه به گفته هاش فکر کردم حتما خودش شرایط مساعدی نداره و به گفت خودت رو اذیت نکن اکتفا کردم که دیدم بعد چند دقیقه یک پیام به دستم رسید و بلاک شدم و کلی گلایه کرده بود، هیچوقت به خودش حرفی نزدم اما اینجا میخوام بگم: وقتی من پیش قدم میشم در حالی که مقصر نیستم یعنی این دوستی برام اهمیت داره، وقتی کسی رو بلاک میکنین میدونین از نظر من یعنی چی؟!یعنی حرف اون شخص اصلا برای شما مهم نیست ، یعنی اینقدر برای شما ارزش نداره که صبر کنین و حرفاش رو بشنوین ،یعنی دارین میگین من حد خودم رو نمیدونم و با بلاک دارین ساکتم میکنین،میدونم شاید نیتت تو هم همچین چیزی نبوده باشه اما بهتره بدونی دید فرد بلاک شونده و بلاک کننده یکسان نیست
3. نفر سوم دیگه در لفافه چیزی نگفت ، داشتیم با هم تلفنی حرف می زدیم که یهو گفت میشه دیگه بهم زنگ نزنی و پیام ندی! یک لحظه موندم که چی شد،چرا همچین حرفی زد، تو بهت بودم اصلا و بعد هم یک بحث نیمه جدی داشتیم،شاید تو عصبانیت یک چیزی گفت و منم یک چیزی جواب دادم اما چندتا حرفاش مثل، اینکه گفت که از پس خودم بر نمیام و شاید تظاهر میکنم و هیچوقت سعی میکنم درک کنم و همیشه تو جبهه مخالفم،با اینکه شاید خودم حرفی زدم که شاید مجبور شده باشه در جواب حرف های من این حرف رو بزنه اما عجیب دلم رو میسوزونه، هر بار اگر گوشی رو قطع کنه من زنگ میزنم نه اینکه غرورم مهم نباشه ها نه دوستیم مهمتره و از پیامک هاش که بوی رفتن میداد بگذریم ، وسط حرف زدن یهو لحنش سرد شد، یخ کردم اصلا ، موندم که چی شده و بعد هر چی تماس گرفتم گوشی خاموش بود و بعدم که روشن کرد و تماس گرفت و .قبول دارم چندجا ناخواسته دلش رو شدم اما خودمم چندجایی خیلی ازش دلگیر شدم.
4. حس میکنم بعد از فهمیدن  ماجرا بی تفاوت شده و داره فاصله میگیره، احساس میکنم دوست نداره با من در ارتباط باشه،پیام و تماس که ممنوع محسوب میشه ولی به خاطر ری اکشن خونسردانه و حتی میشه بگم بی تفاوتانه عجیب ازش ناراحتم.
5. بعد از چندین روز پیام دادن یهو بی هیچ حرفی وسط بحث رفتن،من ابدا از رفتنشون ناراحت نیستم چون قرار نبود که بمونن فقط از این ناراحت شدم که اینقدر در نظرشون احترام و ارزشی نداشتم که در حد یک جمله ساده بگن بحث تموم شده
6. رفیق ناباب،امان از این رفیق ناباب دو باری از نظر خودش شوخی خیلی بامزه ای کرده که هر دو بار از خط قرمز عبور کرده و فردا به احتمال زیاد اخرین روز دوستیمون خواهد بود چون باز هم مثل بقیه بچه ها پیام بلند بالا داده و حتی گفته امکان داره فردا اتفاقی بیفته که این دوستی تموم بشه،البته یک بار بهش گفتم این دوستی نفس های آخرش رو میکشه اما ظاهرا تازه به این باور رسیده .
***
این حرفا رو برای گروکشی نکشیدم خواستم بگم کسی میگه و میخنده دلیل نمیشه هیچوقت ناراحت نشه، دلیل نمیشه بی احساس و بی تفاوت باشه ،شاید دوست نداره نبش قبر کنه،این حرفا رو زدم که بگم شما همه با یک نفر مشکل دارین و اینقدر اذیت شدین و دائما بهم میگین ما فقط با تو دوستیم و تو دوستای زیادی داری و.خواستم بگم همه‌ی دوستام از خودگذشتگی میکنن و بی نفع یکی دیگه از گردونه دوستی خودشون رو کنار میکشن و فقط یک جمله بهم میگن همشون:مبهم تو خوبی،مشکل از ماست‌.
یک نفرتون مشکل داره،دونفرتون مشکل داره ، یعنی همتون مشکل دارین و من آدم خوبه داستانم ؟!احمقانه نیست به نظرتون؟!
منکر حس خوبی که با شنیدن صداتون و دریافت پیامهاتون دارم نیستم اما وقتی جوانب رو میسنجم میبینم برای حفظ حرمت های بینمون یک مدت نباشم بهتره،برمیگرده یا منو میپذیرین یا

دقت کردم حداقل3/4 نفر دارین میرین که شاید من بخشی از دلیل رفتنتون باشم ، شما بمونین یک نفر بره و چراغ یک وبلاگ نیمه خاموش باشه بهتر از خاموش شدن چراغ 3/4 تا وبلاگه
گفتین میخوایین  به نبودم عادت کنین،نیاز نیست شما جایی برین ، من میرم نه این که قهرمان این داستان باشم ها نه، آخه گفته بودین با رفتن فراموشم میکنین و عادت میکنین ،من که قرار نیست هیچ وقت عادت کنم، پس من میرم که شما حداقل غم وبلاگ نداشته باشین.
می خواستم کامنت بزارم،یک نفر بلاکم کرده و یک نفر وبلاگش غیرفعاله ، مزاحمتون نمیشم فقط می خواستم بگم یک خطم خاموشه و یک خطم دایورت و پیام و زنگتون به دستم نمیرسه،قابل فراموش شدن نیستن و خیلی عزیزین حتی اگر تصمیمتون دور شدن از من باشه .
احتمالا تا آخر هفته به کامنت ها دسترسی ندارم ولی خوب شرمنده  پست خواهم گذاشت چون اگر پست میمرم ،اگر داغ دلتون رو تازه میکنم ببخشید.
برای اولین بار به معنای واقعی کلمه دارم مظلوم بودن رو درک میکنم،دلم برای خودم میسوزه






پ.ن:می دونین که اهل دروغ نیستم ، با این حال قسم می خورم که این حرفا زو نزدم که خدایی نکرده بگم شما مقصر این داستانین نه خدا شاهده من اگر بیشتر از شما اشتباه نداشته باشم کمتر هم اشتباه ندارم، فقط دارم میگم چون ساده رد میشم فکر نکینن اصلا ناراحت نمیشم، این حرفا رو برای این نگفتم که خطی به دوستیمون وارد نشده الان هم گفته چون یکهو همه با هم رفتین ، به معنای واقعی ، یک پیام دادین و یک رفتاری کردین و من موندم تو برزخ با یک روح داغون
اینقدر ذهنم مشغوله که تو  36 ساعت گذشته نه تنها اصلا نخوابیدم ، بلکه الان هم خوابم نمیاد!!!


خواستم بیایم و بگویم که نیمه شعبان است و پیام عید منتشر کنم و بگویم منجی جان بیایید و نجاتمان بدهید،اما خوب که فکر کردم دیدم کسی که خواستار ظهور است نباید دعای ظهور را اصلا فراموش کند ،چه برسد که برایشان شرایط را بازگو کند و محدودشان کند به جمعه ها و اعیاد و بگویید چون نیمه شعبان است بیایید ،چرا شنبه و یک شنبه ها و روزهای دیگری نگفته ایم بیایید؟!
گویی که مهدی (عج) ، حسین (ع) دیگری‌ست.
حسین (ع) در کوفه تنها بود و مهدی (عج) در تمام جهان.
میدانید از نظر من مهدی(عج) آیینه تمام قد ,13 معصوم پیشین است.
((رسول خدا (ص) فرمودند: چهار شب است که شب‏هایش همانند روزهایش و روزهایش همانند شب‏هایش است؛ [یعنى‏] خداوند در آنها، خواسته‏ ها را برمی آورد، افراد را آزاد می کند، و پاداش فراوان می دهد: شب قدر و روز آن، شب عرفه و روز آن، شب نیمه شعبان و روز آن، و شب جمعه و روز آن. ))
فرقی نداره شیعه باشیم ، اهل سنت باشیم یا مسیحی ،در تاریخ مذهب ما امروز تولد منجی هست و به خاطر اعتقادات مشترک حرمت نگه داریم. عیدتون با تاخیر مبارک:)




هیچگاه فکر نمی کردم آخرین روز فروردین چنین نحس باشد،تا کنون فکر میکردم محکومم به حبس مدت دار و سپس آزاد میشوم، امروز فهمیدم که حبس ابد خورده ام و شاید اگر مطابق میلشان رفتار کنم، تخفیف در مجازات شامل حال من بشود اما به قیمت تباه شدن روزهای جوانی ام.
راستی آرزوهایم هم حکم اعدام در ملأعام خورده اند،به خاطر حرف مردم


عین:بچه ها از همون بچگی ،مشخص میکنن به چه رشته هایی علاقه دارن و میتونن موفق بشن و آینده خودشون رو نشون میدن،مثلا گلاب از بچگی داره برای عروسکاش لباس میدوزه و ایده میده.
مامان: آره ، الان هم برای دوختن لباس ایده میده و استعداد داره ، تازه قراره بره طراحی دوخت .
من:استاد یک سوالی پیش میاد الان.
عین:بگو.
من: من از بچگی علاقه به جداکردن سر عروسکام داشتم و اتفاقا تصاویرش هم موجوده(یعنی اساسا هیچکدوم از عروسکام سر نداشتن) به نظر شما من به چه رشته ایی علاقه دارم؟! باید چیکاره بشم؟!
سین: قاتل:/:/:/
مامان هم تایید میکنه!



*شغل آینده ام از بچگی مشخص بوده و خبر نداشتم!
*یعنی مثال نقض که میگن خود منم:/


+ ما نگرانت بودیم و این سریع ترین راه برای رسیدن به جواب بود.
- ولی نگرانی شما باعث نمیشه صدای تیغ جراحی رو فراموش کنم، حتی باعث نمیشه خونی شدن دست و گردن و صورتم رو فراموش کنم.
در حالی که چهره اش از تصور چیزهایی که گفتم تو هم رفته تکرار میکنه: ولی ما نگرانت بودیم.
و من سکوت میکنم اما هنوز هم گاهی صدای تیغ جراحی و آمپول بی حسی و اشک هام و جاری شدن خون روی صورتم رو احساس میکنم.
این حس‌ امشب مثل باتلاق گریبانم رو گرفته و دارم یاداوری میکنم لحظه به لحظه اون روز نحس رو.
گاهی میگم نه ،نه،چنین چیزی امکان نداره،اما جای بخیه ها گفته هام رو تایید میکنن
یکسری درد ها هستن که در ظاهر تموم میشن اما جای خراش این زخم روی روح آدم تا آخر عمر باقی میمونه و خوب شدنی نیست.
کاش می شد فراموشش کنم.
خدا این چند روز رو به خیر‌ بگذرونه.


اصلا نمی دونم چی شد که بحث‌مون مذهبی شد.
بهش گفتم: نماز میخونی!؟
به مادرش نگاه کرد.
گفتم: به من نگاه کن و  فکر‌کن مامانت نیست.
اروم گفت: نه!
مادرش واکنش نشون داد و وارد بحث شد!
خطاب به مادرش گفتم شما نماز میخونی!؟
گفت آره .
گفتم چرا
گفت چون اروم میشم و .
(پشیمونم که چرا نگفتم خوب اگر یک نفر اروم نشه چی!؟نباید نماز بخونه!؟این دلیل قانع کننده است!؟)
بحثمون شدیدتر شد.
گفتم قبول داری مسلمونی !؟
گفت اره.
گفتم من کافرم،متقاعدم کن که خدا هست!؟
گفت نمی تونم چون اعتقاداتم قوی نیست.
گفتم ولی وظیفه داشتی که بدونی و برای بچه ات توضیح بدی 
گفت مدرسه توضیح میدن!
بعد به دخترش گفت مگه نه ؟!
گفتم تو بهش چی یاد دادی !؟
گفت من وقت نداشتم 
گفتم از یک سالگی تا نه سالگی وقت داشتی مطالعه کنی و براش توضیح بدی ، چیکار کردی براش؟!
سرش و انداخت پایین و گفت هیچی.
گفتم پس من الان بهش حق میدم که  نماز نخونه ، حتی از نظر من این شال رو سرشم اضافه است چون کسی بهش توضیحی نداده، هیچکسی حرف نمیزد،همه ساکت.
بهش گفتم تو دیدی من تا به حال  در مورد ظاهرت حرفی بزنم ؟!
گفت نه.
مشغول حرف زدن بودیم که یک نفر گفت: آره ،پس باید چادری بشه!
با جدیت گفتم: کجای قرآن از چادر گذاشتم حرفی زده!؟ تو قران گفته جلباب نگفته چادر،بدون چادر هم میشه با حجاب بود ، خیلی از مانتویی ها از خیلی از چادری ها با حجاب ترن.
((یَا أَیُّهَا النَّبِیُّ قُل لِّأَزْوَاجِکَ وَبَنَاتِکَ وَنِسَاء الْمُؤْمِنِینَ یُدْنِینَ عَلَیْهِنَّ مِن جَلَابِیبِهِنَّ ذَلِکَ أَدْنَى أَن یُعْرَفْنَ فَلَا یُؤْذَیْنَ وَکَانَ اللَّهُ غَفُورًا رَّحِیمًا سوره احزاب-آیه۵۹ 
ای پیامبر، به ن و دخترانت و به ن مؤمنان بگو: «پوشش‌های خود را بر خود فروتر گیرند. این برای آنکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند [به احتیاط] نزدیکتر است، و خدا آمرزنده مهربان است))
موقع رفتن نمی دونم به خاطر تاثیر حرف های من بود یا به احترام حرف های من ولی نه موهاش رو ریخت بیرون و نه آرایش کرد
مادرش فکر نمی کرد دخترش بشینه و چند ساعت با من حرف بزنه.
کاش یاد بگیرم به جای گفتن این که تو بی حجابی بگیم چرا مخالف حجابی!؟ 
شاید اگر من هم بهش میگفتم تو بی حجابی ، تو گناه میکنی و. به حرف های من گوش نمی داد و به هیچ وجه راضی نمی شد با من بحث کنه.
پای حرفاشون بشینیم و شاید دلایل قانع کننده ای داشته باشن.
شاید اگر ما هم یک نفر بهمون می گفت باید حتما باید حجاب کامل داشته باشی ، باید نماز بخونی وهیچ وقت این کارها رو انجام نمی دادیم‌‌‌‌.
من اگر چادر میزارم ،انتخاب خودم بوده،کسی وادارم نکرده،خودم انتخابش کردم ، شاید اگر خانواده من رو وادار می کرد به چادر پوشیدن هیچوقت این نوع پوشش رو انتخاب نمی کردم
یاد بگیرم همیشه نیاز نیست انتقاد کنیم و ایراد بگیرم ، تو همه‌ی آیه ها قبل از نهی از منکر گفته شده امر به معروف ،شما امر به معروف رو با شیوه‌ی درست و دور از تعصب و تحمیل انجام بده،اگر جواب نداد برو سراغ گزینه نهی از منکر
((1.« وَ لْتَکُنْ مِنْکُمْ أُمَّةٌ یَدْعُونَ إِلَی الْخَیْرِ وَ یَأْمُرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهَوْنَ عَنِ الْمُنْکَر . » باید از میان شما ،جمعی دعوت به نیکی ، و امر به معروف ونهی از منکر کنند!.{سوره آل عمران - آیه104}
2. «. یَأْمُرُهُمْ بِالْمَعْرُوفِ وَ یَنْهاهُمْ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ یُحِلُّ لَهُمُ الطَّیِّباتِ . »  آنها را به معروف دستور میدهد، و از منکر باز می دارد ؛اشیاء پاکیزه را برای آنها حلال می شمرد،.{سوره اعراف-آیه157}
3. « . اْلآمِرُونَ بِالْمَعْرُوفِ وَ النّاهُونَ عَنِ الْمُنْکَرِ وَ الْحافِظُونَ لِحُدُودِ اللّهِ وَ بَشِّرِ الْمُؤْمِنینَ »آمران به معروف ، نهی کنندگان از منکر، وحافظان حدود (و مرزهای ) الهی ،(مؤمنان حقیقی اند)؛ و بشارت ده به( اینچنین) مؤمنان!{سوره توبه-آیه112}))
چند درصد از این بی حجابی ها تقصیر یک عده باحجابه که هنوز فلسفه حجاب رو درست درک نکردن.
چند درصد از این تذکرهایی که به نتیجه نمیرسه ،شاید با لحن و کلام درست انجام نشده
یک درصد احتمال بدین که این بچه ها شاید راه درست رو پیدا نکردن  و به کسی که راه درست رو پیدا نکرده باید راه رو نشون داد نه اینکه چه مواخذه‌اش کنی که چرا هنوز راه درست رو پیدا نکردی.
حرف هایی که فقط برای مذهبی ها خوشایند باشه رو همه بلدن بزنن، هر وقت تونستین حرفی بزنین که هم برای مذهبی ها خوشایند بود و هم برای غیر مذهبی ها اونوقت میتونیم ادعا کنیم که راه رو درست رفتیم.

گاهی مقصر مذهبی هایند
تجدید آرا دائما بد نیست
پیش از تمام نهی منکر ها
امر به معروف هم کمی بد نیست

و زمانی‌ست کوتاه که به خود بازگشته ام.
آری به خودم ،نمی گویم به تو ، چون تو در سرشت من، فطرت خداجو نهان کرده ای.
به خودم آمده ام دریافتم که در جست و جوی توام.
تو را میابم
شاید بگویند اندکی دیر اما میدانم که مهم یافتن تو بود.
تو را حس میکنم.
تو را در یکایک لحظاتم حاضر میخواهم ببینم.
روزی درگیر بودم و سرشار از سر در گمی نمیدانم چه شد به خودم که آمدم آیات قران در من رسوخ کرده بود.
قرآن خواندم با تمام روح و جسم و جانم.
در پس هر آیه تو را دیدم.
آنجا که گفته ای:«وَلَقَدْ کَرَّمْنَا بَنِی آدَمَ وَحَمَلْنَاهُمْ فِی الْبَرِّ وَالْبَحْرِ وَرَزَقْنَاهُم مِّنَ الطَّیِّبَاتِ وَفَضَّلْنَاهُمْ عَلَى کَثِیرٍ مِّمَّنْ خَلَقْنَا تَفْضِیلًا» سوره اسرا-آیه 70
((و به راستى ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم و آنان را در خشکى و دریا [بر مرکبها] برنشاندیم و از چیزهاى پاکیزه به ایشان روزى دادیم و آنها را بر بسیارى از آفریده‏هاى خود برترى آشکار دادیم))
مگر نه اینکه من اشرف مخلوقات تو بوده ام !؟
مگر نه اینکه برتر بوده ام !؟
می اندیشم که تا چه اندازه این برتری را نشان داده ام و به عرصه ظهور رسانده ام.
تا کجا بینی شیطان را به خاک زده ام .
آشفته میشوم که چرا از تو دور بوده ام ای والاترین منبع زیبایی و جلال و اعجاز.
میخوانمت تو را ،میجویمت و به تک تک فرمان های تو ایمان خواهم داشت چون به تو ایمان آورده ام
اما در برابر اولین مانع پا سست میکنم.
دلم میلرزد.
تردید میکنم
من ایمان تو را دروغین نخواسته ام اما وسوسه های شیطان امان نمی دهد
وسوسه که همیشه دیدنی نیست.
گاهی صدای فقر راشنیدن و بی اعتنایی وسوسه است.
گاهی روسری میرود عقب و  بی اعتنایی وسوسه است.
گاهی نوای نامحرم و اعتنا کردن وسوسه است.
یا هادی و یا کافی میدانم ناظری ولی من عبد ضعیفی هستم.
نشانه میخواهم ،چیزی از جنس معجزه
نه معجزه ای از جنس عصا موسی که دریا میشکافت، نه،نه، معجزه ای که من بفهمم هنوز هم مرا می بینی.
معجزه ای که آرامش برباد رفته ام را برگرداند.
میخواهم که آرام باشم.
میخواهم تاب بیاورم وسوسه های شیطان را با آرامش نشأت گرفته از آیات حق و ناگه میرسم به آیه‌ی :«الَّذینَ آمَنُوا وَ تَطمَئِنُّ قُلُوبُهُم بِذِکرِ اللَّهِ أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطمَئِنُّ القُلُوبُ» سوره رعد-آیه 28
(( آنها کسانى هستند که ایمان آورده و دلهایشان به یاد خدا آرامش مى‏گیرد، آگاه باشید که تنها با یاد خدا دلها آرامش پیدا مى‏کند.))
و برای من معجزه چیزی جز این نخواهد بود.
یقینا ادامه دارد


ماه رمضون امسال فوق العاده بود.
امروز از ذهنم گذشت با مامان اینا نرم مسجد.
الان من و گلاب برای اولین بار تنهایی اومدیم یکجا قرآن به سر!
دلگیر بودم و گفتم امسال اصلا جوشن نمیخونم.
رسیدیم چند دقیقه بعد جوشن شروع شد!
برنامه اینجوری بود اول جوشن بعد قرآن به سر!
هنوز تو شوک وقایع هستم


التماس دعا،بخوانیمش با زبانی که گناهی نداریم.


تاپیش از این اندکی دیرتر می رسیدم به سفره افطار و برای همین در جریان  صحبت هایشان قرار نمی گرفتم.
برای افطار که رفتم دیدم در حال غیبت هستند،روزه را افطار نکرده بلند شدم،چند دقیقه ای را به آشپزخانه رفتم و خودم را با شست و شوی دست هایم سرگرم کردم،یکبار،دوبار،سه بار،دیدم بی فایده است و صحبت هایشان تمام نمی شود و تنها آب را بی جهت اسراف کرده ام.
آمدم سر سفره ،صدایشان به قدری بلند است که نمی شود مانع شنیدن حرف هایشان شد.
کمی فکر میکنم ، ارام به گلاب میگویم: سوره مسد را بلدی!؟
میخواند و من هم می خوانم ، چند سوره کوتاه دیگر میخوانیم درست نمیدانم کدام سوره ها به گمانم ماعون،قارعه، فیل، و. چند سوره دیگر بوده است،به پدر میگوییم سوره قریش را حفظی !؟ به تایید سر  تکان میدهد و میخواند آیه سوم را کامل بلد نیست ، من و گلاب همراهیش میکنیم، همه ساکت شدند و به قرآن خواندن مان گوش میدهند ، عادیات،زال،تکاثر باز هم نمیدانم کدام سوره ها بوده.
آن شب بالاخره تموم شده.
روز بعد دوباره بساط غیبت به قوت خود پابرجاست.
میگویم : قصد تمام کردن غیبت هایتان را ندارید !؟
میگوید: اوه،دیر رسیدی،از غیبت های اصلی جا مانده است.
و من سعی میکنم با گلاب حرف بزنم و صدایشان را نشنوم.
دیشب باز هم سر سفره افطار، ظرف غیبت را چیده بودند.
به شوخی گفتم:
شما ها روزه میگیرین این روزه غیبت ها رو خنثی میکنه،ما که روزه نمیگیرم اخر این غیبت هاتون بیچارمون میکنه
به شوخی جواب داد: خیالت راحت ثواب روزه هامون به افطار نمیرسه حتی.
موقع سحر تنها بود ، گفتم تو را به خدا رعایت کنید ، دیگر غیبت های تان برایم اعصابی باقی نگذاشته ، چرا آخر کافی‌ست
شروع میکند به مسخره کردنم ، آنقدر میگوید که به گمانم خودش خسته میشود ، میگوید سعی میکنم رعایت کنم
و من مثل کسی که لشکرش شکست خورده اما او امید دارد شیپور پیروزی را بشنود ،همچنان منتظرم.
خسته شده ام ،نه از مقاومت کردن،از غیبت های‌شان ، حرفی بزنم ، موج تمسخرشان مرا در هم میشکند.
نه میشود سکوت کرد ، نه میشود سکوت نکرد‌
نمیدانم ، واقعا نمیدانم کسانی که نماز مغربشان در مسجد خوانده میشود چرا اینچنین غرق غیبت شده اند.
دیگر نمی دانم باید چه کنم.
از آن ها و غیبت نکردنشان ، ناامید شدم ، ای کاش بشود خودم را نجات دهم.
هر بار ، با هر جمله ای که غیبت میکنند به سخره گرفته شدن اعتقاداتم را به عین میبینم و به این دلخوش کرده ام هستند کسانی که دغدغه های مرا به سخره نگیرند
سخت دل ازده ام اما همچنان از اعتقاداتم دست نمیکشم.
به نظرتان راهی هست که بتوانم دست کم خودم را از این طوفان گرد و غبار نجات دهم!؟

طوفان گرد به دل هایمان رسید و ما
در فکر خاک نشسته بر تاقچه همسایه ایم
طوفان چنان در نوردیده راه های دیده را 
ما در خیال غبار نشسته روی اسباب خانه ایم

به درجه ای از مورد تمسخر قرار گرفتن رسیده ام که اگر کسی بگویید مجتهد،عبدالباسط یا کلماتی از این قبل همگی را قتل عام خواهم کرد.
با همه‌ی این اوصاف در ظاهر امر جهت تغییرات مثبت تنها لبخند میزنم و یا سکوت میکنم تا مبادا عصبانیتم باعث رفتار زننده ای شود
امیدوارم این حجم از ارادتشان قدم هایم را سست نکند


مگر نه اینکه تو را همیشه می خواهم ، پس به خط میشوم برای اجرای دستورات.
همت میکنم که تو را در پس همه‌ی حوادث زندگی اندک دنیایی  خویش نظاره گر اعمالم ببینم
هر چه وسوسه و ندای یاس آلود میشنوم ، نادیده میگیرم.
اینبار پا سست نخواهم کرد
من معجزاتی دیدم که هنگام مشکلات یاری ام کردند و ناجی ام شده اند آیا نمی شود که دست خدا بر سر طفل یتیم زندگی ام دائمی بشود!؟
نمی شود سراسر زندگی ام معجزه ای باشد که خدا به من هدیه داده است
جسارت میکنم و پا در پل حوادث خواهم گذاشت،همان پلی که اگر سلامت عبور کنم ،تجلی حق در زندگی ام را خواهم دید
آنجا که دیگر در خفا بنده اش نخواهم بود.
آنجا که باید این بندگی را فریاد بزنم .
آنجا که راه حق را انتخاب کرده ام و راه برگشت نخواهم داشت.
وباز نوای نورانی اش چشمان دلم را برای تماشای نور حق ، بیناتر میکند، درست همان جایی که میخوانند:
«وَمَا لَنَا أَلاَّ نَتَوَکَّلَ عَلَى اللّهِ وَقَدْ هَدَانَا سُبُلَنَا وَلَنَصْبِرَنَّ عَلَى مَا آذَیْتُمُونَا وَعَلَى اللّهِ فَلْیَتَوَکَّلِ الْمُتَوَکِّلُونَ»سوره ابراهیم-آیه 12
((و چرا بر خدا توکل نکنیم و حال آنکه ما را به راه‏هایمان رهبرى کرده است؟ و البته ما بر آزارى که به ما رساندید شکیبایى خواهیم کرد، و توکل کنندگان باید تنها بر خدا توکل کنند))
و من این بار مصمم تر از هر زمانی به آواز خوش و صدایی خوش تر از هر زمان دیگری سخن میگویم : عجب بندگی کنم برای خدایی که عجیب برایم خدایی میکند.

ادامه دارد


آوای بندگی 1

آوای بندگی 2


و من معجزه میبینم و میگویم عجب خدای ارحم الراحمینی.
سرشار از شعف میشوم و میگویم خوشا به حال من که بنده اش شده ام
عهد میکنم که خدایا به خاطر معجزات و نشانه هایت دیگر پا نمی لغزانم،نافرمانی نمیکنم،ناشکر نخواهم بود
در سایه سار آرامشی که برایم رقم زده ای گام بر می دارم و باز چون نعمت عافیت را برایم تمام کرده ای از تو غافل میشوم‌.
نمیدانم چه شده
به خودم که می آیم در حال فریاد زدنم ، که بارالها طوفان رسیده و من بنده ناتوان تو هستم،مرا ز فضلت بی نصیب نگردان.
نه اینکه بنده مخلصت باشم نه به بنده پروری‌ات دل خوش کرده ام
نمیدانم نمی فهمم یا خودم را به نفهمیدن میزنم که معجزه پیشین تو را نمی بینم و میگویم خدایا من که ایمان آورده ام پس چرا معجزه ای نمیفرستی که بدانم هنوز مرا میبینی
و باز من چون طفل خطاکاری که مادرش از او رنجیده پناه برده ام به آیات رحمتت ،ان جا که گفته ای:«أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ وَیَجْعَلُکُمْ خُلَفَاء الْأَرْضِ أَإِلَهٌ مَّعَ اللَّهِ قَلِیلًا مَّا تَذَکَّرُونَ» سوره نمل- آیه 62
(( یا [کیست‏] آن کس که درمانده را- چون وى را بخواند- اجابت مى‏کند، و گرفتارى را برطرف می گرداند، و شما را جانشینان این زمین قرار می دهد؟ آیا معبودى با خداست؟ چه کم پند می پذیرید))
عجب آیه ی آشنایی .
نمیدانم چندبار به حین گرفتاری تکرارش کرده ام
آری تنها به هنگام گرفتاری
از چه سان طوفان بعدی را میفرستی؟که ایمانم را بسنجی!؟
یا اینکه به من بگویی که چه اندازه به عهدم بی وفا مانده ام!؟
شرمنده ام که خودم را عبد خوانده ام و جز در گرفتاری نخوانده ام تو را
مینشینم  و می اندیشم که باز مرا خواهد پذیرفت
و باز قرار می گذارم که عبد صالحش شوم
باز هم به لفظ گفتن دردی از من دوا نمی کند.
خوب یاد گرفته ام برای آرامش یافتن باید رجوع کنم به قرآن.
میگردم و آن آیه ای را که الان به معنایش نیاز دارم میابم:«وَیَا قَوْمِ اسْتَغْفِرُواْ رَبَّکُمْ ثُمَّ تُوبُواْ إِلَیْهِ یُرْسِلِ السَّمَاء عَلَیْکُم مِّدْرَارًا وَیَزِدْکُمْ قُوَّةً إِلَى قُوَّتِکُمْ وَلاَ تَتَوَلَّوْاْ مُجْرِمِینَ »سوره هود-آیه52
((و اى قوم من، از پروردگارتان آمرزش بخواهید، سپس به درگاه او توبه کنید [تا] از آسمان بر شما بارش فراوان فرستد و نیرویى بر نیروى شما بیفزاید، و تبهکارانه روى بر مگردانید.»
و باز این بنده خطا کار توبه کرده است و تو مرا بخشیده ای
و من حالا که توبه ام را پذیرفته ای آشفته میشوم که چه باید کرد تا تو را همیشه داشت

ادامه دارد.


آوای بندگی 1


دارم فکر میکنم آدم چقدر غریب باید باشه که تو توسط اهل بیت خودش به شهادت برسه
بقیع رو ندیدم ولی همین که حجت خدا بعد این همه سال یک بارگاه نداره چی باید فهمید ؟؟
امام حسن (ع) از همون امام هاست که حتی گفتن از بارگاهش هم دردناکه.
بقیع مفاتیح داره؟ زیارت نامه چی؟

پ.ن: از بهر انتقام عمو هم که شده آقای ما ، بیا

پ.ن2: یا سید شباب دنیای خوب بعد از این

  ارواحنافداک کم است تو بگو پس چه گویمت


 

 

 


*نوحه میخونه:اربعین قسمت خوبات شد و ما جا موندیم.
من: جا موندیم ، هییییییی
مامان:
من: خب خود روز اربعین نبودیم که
مامان :
* از لحاظ روحی و روانی مجددا به پیاده روی اربعین نیازمندم!
*چطوری تا سال دیگه طاقت بیارم؟؟
* چه آرامشی داشتم و چقدر فکرم بازتر بود
*گاهی که خسته میشدم یهویی نوحه پخش می شد و به خودم میومد میدیدم که مثلا 50 تا عمود دیگه رفتیم !(هندزفری منظورمه)
* بابا میگه دیگه همراه تو نمیام خیلی تند راه میری
*میشه روزی بیاد که برای رسیدن به حجت خدا بزنیم به جاده؟؟
*هر وقت بحث مهریه میشد درگیرش نمیشدم ،هیچ وقت هم بهش فکر نکردم ، مسئله مهمی نبوده واقعا ، یک مطلبی خوندم و یک فکری افتاده تو سرم و بیرون هم نمیره و قطع به یقین به صورت عند المطالبه عملیش خواهم کرد :((از خوبای مهریه، پیاده روی اربعین :) ))


وبلاگ جدید ، اسم جدید ، آدم های جدید.
از هیچ کدوم ترسی ندارم جز اسم جدید اگر صدتا وبلاگ دیگه هم بزنم باز هم اسمم مبهم خواهد ماند
واقعا این رفتن ها بی فایده ترینه
اونی که از گذشته اش فرار کنه ترسوعه ، حکایت منه دیگه.
من از چی میخوام فرار کنم ؟؟؟ارشیو ؟؟
با خودم حرف زدم، تصمیم یکی دو روز نبود که الان بعد پنج روز منصرف شه یا چی تصمیم شاید دو سه ماه قبل بود ولی باز هم دلم رضا نبود.
همه رو رد دنبال میزنم باز دوباره دنبال میکنم
نمی دونم یکجایی بین زمین و هوا اصلا.
عجیبه و میترسم از روزی که حتی بی خبر از خودم برم
نزدیکه ؟نمیدونم.
دوره؟نمیدونم
من به نوشتن معتاد که نه محتاجم.
مثلا غذای روح
حکایت رفتن من ، حکایت همون مریض سرطانیه که دکتر جوابش کرده اما با شیمی درمانی این عمر رو دارن کش میارن یا تموم میشه یا معجزه.
( از ظهر  اینا رو نوشتم و اما منتشر نکردم ولی با اتفاقی که افتاد دیدم اگه امشب ننویسم میمرم.)


و ذهنم دائما آواز میخواند
که همرنگ جماعت شو
دل اما داستان دیگری دارد
بیا هنگامه رفتن شده اکنون
بنای نقض پیمان دارد و چیزی نمی فهمد
و افسار دلم در دست مغز افتاده است چندی
و لیکن از رسومات دل غم دیده ام گویی نمی فهمد
خیال پر کشیدن دارد این دل زین قفس اما
صدایی از درون مغز میگوید که بالت کو ؟؟
ولی عاشق کجا، درگیر اقدامات عقل خویش می ماند ؟؟
کدام عاشق به راه وصل هی درمانده می ماند؟؟
و باید رفت و این دل را به دریا زد
و باید رفت و از این دهر خون آلود
به قصد غسل این دل را به دریا زد
کجا عاشق ز معشوقش چنان بی اطلاع ماند؟؟
کجای قصه‌ی دنیا چنان شیرین از فرهاد جا مانده؟؟
دلم میلش به ماندن نیست، اما پای رفتن کو؟؟
ومن فهمیدم عاشق نیستم اما کمی دیر است‌.
حکایت ها عجب دارد، که گو مشتی دل و یک عقل
و من آهسته و آرام در خلوت هی رخت سفر بستم
و با خود گفته ام تنها،کجای قصه من راویش فریاد زد : پایان!
و حالا مدتی راوی بنای یک شروع دیگری دارد
دلم اما
دلم اما
دلم اهسته و پیوسته میگوید فقط پایان.



 

مبهم نوشت ( فی البداهه)


مدت ها بود که از لحاظ روحی به یک فیلم انگیزشی نیاز داشتم.
فیلم های زیادی دیدم اما در ژانر انگیزشی برای اعتقادات خیر:)
عجیب فیلم دلنشینی بود برای من هم ژانرش ، هم درون مایه اش و هم این حس خوب دوباره سرپا شدن.
توصیه میکنم اگه مثل من پاسست کردین ببینین حتما شاید فرجی شد ،کسی چه میدونه:)
رده سنی منفی هفده بود (البته NC نبودا فقط  PG)
صحنه ‌ترسناک و خشونت بار خاصی نداشت در حد استخوان و همین چیزا.
حسن فیلم اینجاست که بر اساس واقعیته:)
فیلم رو با اسم سه تیغ اره ای منتشر کردن اما در اصل سه تیغ سلاخی یا در واقع ستیغ هک سا اسم اصلیش محسوب میشه
قبول دارم اسم فیلم یک مقدار خشنانه است شاید
اگر دیدن حتما نظرتون رو بفرمایید :)
چند تا از مکالمات های لایت شده‌ی فیلم رو بگم براتون :
1
توصلح پسرا،پدراشون رو به خاک میسپارت،
تو جنگ پدرا ، پسراشون رو .
2
-بعد این اتفاق هر مرد عاقلی دیگه تفنگ میخواد
+ من هیچ وقت نگفتم عاقلم
3
-تو که اونو نکشتی ؟
+ چرا اما تو دلم!
برای همین پیش خدا عهد کردم دیگه دست به اسلحه نزنم
-من بهت نمیدم چون تو عقلت سرجاش نیست
4
-اکثر مردم مثل تو اعتقاد ندارن ولی به اعتقاد والای تو خیلی اعتقاد دارن داس
5
یکی دیگه ،کمکم کن ، یکی دیگه

«در 98 دقیقه ترین از فیلم زندیگم هستم درست همون جایی که دزموند میگه : خدایا ازم چی میخوای ؟ نمی فهممصدات رو نمیشنومخدایا کمکم کن»


یک عبارت دو کلمه ای ساده و تلفیقش با ذهن درگیر من ماحصلش میشود این پستی که مشاهده میکنید
قشنگ یک دوباره شروع شد خاصی در چشم هایم موج میزند.‌‌‌‌
یک نفر نیست بگوید اخر چطور چنین ارتباطاتی را بین شیمی و انسان پیدا میکنی ؟؟مگر دیوانه شده ای ؟؟
خیر سرم آمده بودم که بدقولی دیروز را جبران کنم که چشمم خورد به عبارت:((لایه ظرفیت)) ، از همان صبح ذهنم شروع کرده بود به وراجی بی خیالش شدم و واقعا نمی خواستم فکر کنم پناه آوردم به رمان خواندن ، اما اصلا نمی فهمیدم که چه میخوانم ، آخرش هم تمام شده و نشده دیدم را جلب میکند به استیکر فسفریی که بدون هیچ توضیح و مقدمه ای رویش نوشته ام : الف  لایه‌ی ظرفیت
در تعریفی ساده از لایه‌ی ظرفیت داریم : به آخرین لایه الکترونی هر اتم ، لایه ظرفیت و به الکترونهای این لایه ، الکترونهای ظرفیتی گفته می شود. ( برگرفته از اینترنت )
برای شیمی دان ها الکترون های ظرفیتی اهمیت بسیاری دارند، زیرا در واکنش ها و پیوند های مختلف مربوط به هر اتم ، الکترون های لایه‌ی ظرفیت دخالت دارند به عبارت دیگر  الکترون های لایه‌ی ظرفیتی شخصیت و رفتار شیمیایی اتم ها را تعیین میکنند!
به این فکر میکنم که این مسئله بی شباهت به انسان و ظرفیتش و کسب فضائل و رذائل اخلاقی و همنیشنانش نیست!
لایه‌ی ظرفیت مشخص میکند که اتم چه رفتاری از خود نشان دهد و چه مراوده هایی داشته باشد  و بیرونی ترین لایه و در واقع پوشش لایه های درونی است
درست مانند رفتار انسان ها و ویژگی های خاصشان که دلیل اصلی معاشرت یا عدم معاشرت ماست!
اتم ها میتوانند بسته به لایه ظرفیتشان به آرایش مطلوب برسند چیزی مثل کمال در انسان ها که جز در شرایط و همنشینی با اتم مطلوب چنین اتفاقی رخ نخواهد داد و چنین ترکیب و آرایشی به وجود نخواهد آمد و نه تنها خود اتم بلکه اتم کمک کننده هم به آرایش مطلوب خود خواهد رسید و هم نشین خوب هم خودش و هم دیگران را به آرایش مطلوب میرساند ، اصلا همنشین خوب خودش موقعیت ساز رسیدن به آرایش مطلوب است درست مانند آن که امام سجاد (ع) فرمود :((مَجالِسُ الصّالِحینَ داعِیَةٌ إلى الصَّلاحِ . ))
«مجالس پاکان، فراخوانِ به سوى پاکى است.»
و اتم ها گاهی که با عناصر نامناسب همراه نمی شوند به ارایش نامطلوب میرسند درست مانند انسانی که وقتی دچار همنشین بد میشود ، نه تنها به کمال نمیرسد بلکه دچار رذیلت هایی خواهد شد.
اصلا هر آدمی لایه‌ی ظرفیتی دارد ، گنجایشی دارد که به خواست خود میتواند ان را از رذایل یا فضیلت ها سرشار کند و انتخاب با خود اوست و مصداق بار آن کلام خداوند در آیه هشتم از سوژه شمس است:((فَأَلهَمَها فُجُورَها وَ تَقواها))
ظرفیت آدمی مثل اتم محدود است و در همان لایه ظرفیتی که در اتم ها وجود داشت به اسم عمر
انسان ها ظرفیت های مختلفی دارند و همنشینان مختلفی و با توجه به این دو عامل فرصت ها و موقعیت های متفاوتی ‌که عاقبت هر کدام نهایتا در دو گروه عمده رذائل و فضائل جای خواهند گرفت.
هر آدمی متناسب با ظرفیت خود به آرایش مطلوب و کمال میرسد و هیچگاه نمیتوان از همه انسان ها انتظار برابری آرایش مطلوب داشت ، چون وجه کمال آنسان ها با هم متفاوت است دال بر آرایش غلط آن ها نیست
و نباید از تاثیر همنشینان غافل شد که شاید مارا به کمتر از آنچه باید و یا بیشتر از آنچه باید قانع کنند ، همواره باید به ظرفیتهایمان توجه کنیم که آیا در لایه ظرفیت اشتراکاتی داریم یا خیر ، فرقی ندارد که همنشین انسان در کدام درجه از کمال قرار دارد تنها باید به وجود اشتراک نگاه کنیم و بسنجیم و از درستیشان مطمئن شویم.
گاهی آدم ها با چیزهایی فراتر از ظرفیت یا کمتر از ظرفیت خویش روبرو میشوند و چیزهایی که میتوانند سرمنشا دنیوی و یا اخروی داشته باشند و این چیزی جز امتحانات الهی نیست و هرکسی که از این امتحانات بگذرد گویی که فضیلتی کسب نموده و خود را به آرایش مطلوب نزدیک تر مینماید.
دوباره به کتاب نگاه میکنم و می اندیشم که ظرفیت وجودیم را تا چه اندازه از فضیلت و تا چه اندازه از رذیلت ها پر کرده ام ، میترسم که مبادا آنقدر سرشار از رذیلت شده باشم که دیگر جایی برای فضیلت ها نباشد
و در میان همنشینانم دنبال وجه اشتراک میگردم.
و میفهمم که من بنده ناتوان توام و بی نیاز توانا تویی ، پس مرا حفظ کن از انچه که از ظرفیت من بالاتر است یا آنچه که اشغال میکند لایه های ظرفیتی ام را  و تباه میکند عمر مرا.
((دانای هر چه کسب کرده ام تنها تویی خدا
یارب مباد که به رذیلت رسوا کنی مرا
گویند کریمی و ستار العیوب کل بندگان
در خوف آنم حتی به بندگی نپذیری مرا))

مبهم نوشت :)

 

 

پ.ن: دارم به این فکر میکنم واقعا کسی چنین متنی رو تا انتها میخونه.

پ.ن2: شرمنده که منسجم نیست ، درگیرترینم 


دوباره یک من سرگشته در خیال حرم.

 


و در درون من مادری به سوگ فرزندش نشسته است و دائما بر قلبم چنگ میزند تا داغ خویش را تسلی دهد و نمی داند چه بر سر قلبم می آورد و هنگامی که به خود باز می گردد و آرام  میابد برای جبران مافات اندکی زیادی دیری است.

«یا رب سقطنا ‌‌‌‌‌‌‌کثیراً کثیراً  جداً اکثر مما أمته الجاذبیة»


چی هست این فوتبال اصلا :)

17/18Mb


همیشه کارنامه مهر و آبان شاهد بدترین نمرات کل سال تحصیلیه:)
از من که گذشت ولی گلاب حماسه ای آفریده که اصلا ما هیچ ما نگاه
میگم گلاب واقعا چطور تونستی شش بشی اخه؟‌
وی خودش در کارنامه صفر مستقیم داشت ولی خواهرش نمی دانست !( یک بیست داشتم وبعد به صورت تشویقی معلممون  یک صفر هم بهم کادو داد( مدیونین فکر کنین شیطنتی در کار بوده، من بچه شدیدا اروم که نه نا ارومی بودم)، فکر کنین میانگینم تو کارنامه شد ده)
کمترین نمره شما چند بود؟؟


عاقا یکسری از نوشته های من رو از من ندونین ، اصلا نمیدونم چی میشه که واژه ها به ذهنم هجوم میارن و چی میشه که یک پست طولانی مینویسم ، چند روز پیش میخواستم یک فایلی رو آپلود کنم اشتباها رفتم قسمت مالکیت معنوی ، بعد دیدم یک بنده خدایی این جمله رو کپی کرده :((کربلا چون الماسی‌ست بر انگشتر شهرهای مجاورش و تنها کسی ارزش الماس را شناخت که الماس شناس باشد ورنه ما بیچارگان مسخ درخشش میشوییم)) 
من داشتم فکر میکردم چه کسی همچین جمله ای رو برای من نوشته ، احتمال 90 درصدی گفتم کامنتای دریافتیمه ، دیدم یاخود خدا  اصلا من خودم اینو نوشتم ، برای چند دقیقه اصلا برگشتم به تنظیمات کارخانه :/:/:/

 

پ.ن : اربعینانه ها رو کامل کنم یا نوشتنش خیلی لوس بازی محسوب میشه ؟؟


فکر کنین نشستین تو حال خودتون و به مشکلات فکر میکنین و این حرفا ، یهو پیام تگ شدن تو اینستا بیاد ، با بی حالی برین نگاهش کنین بعد ببینین یا حضرت ذوق مرگ شدن ، دوستتون براتون پست گذاشته ‌‌و شما رو تگ کرده , د آخه زشتوی من تا آخرش بمونی برام دخترم


هیچ وقت عادت نکردم که نوت های خوانایی بنویسم ، یعنی اگر‌ خلاصه برداری داشته باشم از سخنرانی ها که تقریبا امکان نداره کسی جز خودم بتونه بخونه!!
به طرز عجیبی از گوش دادن سخنرانی فرار میکردم ، یک دفتر پیدا کردم که برای سفر اخیرم به مشهد بود ، و مابین نقاشی های کاف کوچولو یهو دیدم دست خط کنم هست ، اولش تعجب کردم که این چیه و دیدم بعله خلاصه برداری  یک سخنرانیه ، یک بار دوبار سه بار میخونمش و باز مغزم رفته پی خودش ، هر چی تلاش کردم که از دیشب ساکت بشه همه نابود شد
برشی از سخنرانی ، البته با شناختی که از خودم دارم احتمالا صرفا درون مایه برداشت خودم ار حرف های محترم رو نوشته باشم :
وظیفه ما انجام گفته های خداست!
این دین صاحب داره !
زیارت امین الله----» جلسه اول آرامش
نفس المطمئن
دغدغه ندارم
مثل موسی در قلب فساد ولی کافر نشد
یوسف رو در کاخ زلیخا پاک نگه نداشتی به عالم پاکی رو نشون داد!
موسی رو موحد نگه نداشته بلکه توحید رو به جهانیان نشون داده!


#سامی_یوسف 

 


عمیقا حس میکنم به اون جزوه ها نیاز دارم اما از لحاظ شرعی مشکل دارن و حتی نمی تونم به استفاده از ا‌ون جزوه ها فکر کنم ، همه رو جمع کردم ، حالا که من بیخیالشون شدم بعد یک هفته مامان میگه مبهم این جزوه ها رو نیاز نداری ، میگم من از این جزوه ها استفاده نمی کنم ، میگه پس نیاز داری و.
خودش هم دلایل من رو می دونه و میدونه کوتاه نمیام ،اما مشخصه که زیاد هم با من مخالف نیست.
و لابلای اتفاقات امروز مقاله‌ای  بود که مطمئن بودم از لحاظ شرعی مشکل داره اما من مجبور بودم قبول کنم، هر چند هیچ استفاده ای نکردم و مقاومت شدیدی کردم برای این که اون مقاله رو قبول نکنم و فقط برای أین که بی احترامی و مشکلی پیش نیاد قبول کردم ،اما از خودم خجالت میکشم.


#حبیب


این روزا میشه گفت تو بدترین شرایط چند وقت اخیرم :))
اما به طرز عجیب و ناباورانه ای در من نمیبازم ، ادامه میدم بازم ترین حالت ممکن قرار دارم :))
میبینم ، میمیرم ، میخندم و اروم به خودم میگم نوبت جنگ تو هم میرسه :)
یک روزی یک نفر اومد گفت تو نمیتونی ! ادامه نده و امروز اون آدم میاد و از موفقیت هاش میگه ، با خودم میگم اون چطور جرئت کرده که با من از نتونستن حرف بزنه !؟:)
منتظرم باش یک روزی برمی‌گردم و میگم اشتباه کردی :))
امکان نداره پاپس بکشم ، در حالی که با کمک مسکن هم نتونستم دردم رو آروم کنم اما برنامه ام رو کامل کردم ، ادامه میدم ⁦⁩
((محمدعلی کلی اولین مدال قهرمانی خودش رو برای معلم دبیرستانش فرستاداون با اطمینان به محمدعلی گفته بود:تو هیچی نمیشی!))


و ذهنم چنان میدان مینی در همین حوالی از شبانه روز به تماشای افکاری می‌نشیند که خیال گذر از این قتلگاه پر خطر را دارند و باز هم من میمانم و ویرانه های این انفجارها .

( من از صدای مین‌ها کلافه ام / کاش کسی گذر کند بدون انفجار‌ ها )


به احتمال زیاد اینترنت از ساعت های اولیه پنج دی ( زودتر یا دیرتر رو الله اعلم) قطع یا حداقل خیلی خیلی کند خواهد شد ، اگر فایل ، فیلم ، موزیک و . نیاز دارین الان دانلود کنین.




پ.ن:گفته های و شنیده ها حاکی از این دارد که اینترنت موبایل در کرمانشاه سنندج البرز و برخی نقاط در غرب تهران دچار قطعی سراسری شدن!!


آخ انار گل رنگ تئه کجه بوردی ؟
رفیق روز تنگ تئه کجه بوردی ؟
مه دل تئه وئه هایئته تنگ ، تئه کجه بوردی ؟
تئه دل مثال سنگ ، تئه کجه بوردی ؟
تئه دنی و خدا دل نایئنه قرار.
پ.ن: معنی شعر :)

ای که به سرخی دونه های اناری کجا رفتی ؟( دقیق نمیدونم)
رفیق و همراه روزهای سختم تو کجا رفتی ؟
دلم برات تنگ شده ، تو کجا رفتی ؟
دل تو مثل سنگه ، تو کجا رفتی ؟
تونیستی و خدایا دلم آروم و قرار نداره.


پیرو پست قبل باید بگم که عمیقا خوشحالم، میدونم شاید جنگ بشه یا هر چیزی اما همین منی که رجز میخونم میدونم اگر یکی دو روز دیگه شرایط ادامه پیدا کنه احتمال زیاد اماده باش مهمون خونه ما میشه، اما تا آخرین قطره خونم تا اخرین قطره اش ایستاده ام، از چی ترسیدین؟؟ بحث خونه، بحث انتقامه، بحث غیرته
جانم فدای راه حق، جانم فدای حرف حق، جانم فدای انتقام خون حق.
آقای قاآنی حقا که جانشین برحقین
*یا حضرت مادر، موج دوم حمله شروع شده
*پایگاه اربیل رو هم زدن.
*آمریکا پایگاه ترکیه رو اماده کرده احتوالا هدف نیمه شمالی کشورمون باشه، هیچ ترسی نیست خدا با ماست:)
* بغضی به گلو هست که بر چشم روا نیست
خونی که فرو ریخته از ما چنین کشته بگیرد
در نیمه شبی بی خبر از اهل وطن پر زده بودی
اینک پر هر موشک خونین به پر کفر بگیرد



یا حضرت مادر

با بغض خوشحالم

سپاه حملات راکتى به پایگاه هاى امریکا در عراق را آغاز کرده است. تا کنون ٤ موشک از غرب ایران و همچنین تعدادى راکت به سمت عراق شلیک شده. تعداد تلفات مشخص نیست.

هدف اصلى، ظاهرا پایگاه الأسد متعلق به ایالات متحده در عراق است.

سجده شکر نیاز است امشب


اشک امان نمیدهد.
آتیش دل ما خاموش شدنی نیست
بی قرارم خیلی بی قرار.
حتی قسمت نبود که تو مراسم تشیع شرکت کنم.
مثل مرغ پرکنده، اخبار رو چک میکنم، کانال های خبری رو، میدونم حداقل تا سه شنبه خبری نیست ولی.
به خدا ما از رو شکم سیری و بی خیالی نیست که میگیم بزنین شون، همین الانش من میلیون تا نگران پدرم هستم اما غرور و غیرت مون رو به سخره گرفتن، داغ عزیز گذاشتن رو دلمون،زخم ما رو التیام بدین، انتقام بگیرین، جواب بدین، داریم میسوزیم
میگین جنگ بده اره بده، والا بده، بالله بده، ما هم خوشمون نمیاد، ولی اونی که میزنه نباید بخوره؟؟ نباید جواب پس بده؟؟اگه دفعه بعد باز سر و کله اش پیدا شد چی؟ 




پ. ن:با دیدن این ویدیو ، نباید از گریه مرد؟؟ 


 

 

چه داغ سوزنده‌ای بود که بامداد جمعه اومد نشست به دل ما.
نوحه عزایی که وارد خونه هامون شد. 
رخت و لباس های سیاهی که اماده شدن.
وقتی خبر منتشر شد واکنش های مثل، ترس، غم، نگرانی، ناراحتی و. مشهود بود. 
بعد اعلام خبر تو ثانیه به ثانیه اش یک واکنش از همه مشهود تر بود خشم و غیرت 
خونی که میجوشید و فریادی که صدای یک ملت بود، انتقام 
مرد، زن، پیر، جوان، همه چشم انتظارن. 
تو این بحبوحه یک سخنرانی خوب چهره غیرت و ایستادگی رو نشون داد، سخنرانی که با شنیدن فقط باید احساس غرور و انتقام داشت، سخنرانی با محتوای:بسم الله قاصم الجبارین.
دیدی؟ این خاک فقط مادر و همسر و دخترای،شیر زن تربیت میکنه 
من از ت و تصمیمات استراتژیک و. هیچی نمیدونم اما با تک تک سلول هام منتظر شنیدن اینم که اعلام کنن :آمریکا رو زدیم 
نه تنها من که خیلیامون داریم دقیقه به دقیقه شبکه های خبری رو چک میکنم و منتظر خبریم، هر اتفاقی که بیفته تا پای جون حمایتش میکنیم 
سپهد زندگی اش برای ما امید بود و رفتنش برای ما انگیزه و الگو.
به قطره قطره خون پاک شما و شهدای عزیز مدافع حرم قسم، تا آخرین قطره این خون ناچیزم اجازه نمیدم پروازتون بی ثمر باشه.
ما بی رگ نیستم که داغ عزیز ببینیم و ساکت باشیم 
ما پراکنده نیستیم، متحدیم یک خانواده چند میلیونی خیلی صمیمی که تو هشت سال جنگ پشت هم رو خالی نکردیم. 
ما مثل شما دنبال جنگ نیستیم اما عادت نداریم هیچ ی به حرمت هامون رو بی جواب بزارین. 
شما ژنرال ما رو نشونه نگرفتین، شما غیرت یک ملت رو نشونه گرفتین و امان از روزی که غیرت ایرانم به جوش بیاد. 
بترسین از صدای جوشش غیرت تو خون این ملت، مرد، زن همه منتظریم.
ما کار هامون رو کردیم و تنها منتظر اذن رهبرمون هستیم، مادر ها و همسر هایی که آماده راهی کردن مرد خانواده شون هستن، دلیر مردای مبارزی که سلاح هاشون رو تجهیز میکنن. 
پیام ما به شما، پیام رهبر ماست و قسم به قاصم الجبارین منتظر انتقام باشید:
قلم کوچک من حد شما نیست ولی
بپذیرید ز من شرح غم دوران را 
شیر این بیشه عجب زخم عمیقی دارد
وای از آن روز که او دوره کند نادان را 
این نمادی که گرفتید بدانید که تاوان دارد
و قریب است که آتش زند این دامان را 
وای اگر حوصله‌ی غیرت ایرانی ما سر برود 
آن زمان خوب بفهمید، معنای تن لرزان را 
نیمه شب لاله ما غرق به آتش رفته‌ست
نیمه شب نیک بینید، نابودی آن شیطان را
و جهانی که همه منتظر واکنش ملت ماست
با شماییم همگی خوب ببنید،این معجزه ایران را
ما مهیا شده و منتظر  اذن ولی مان هستیم 
بعد از آن در همه‌جا نقش زنیم چهره این ایمان را 
 

 


#علم بر زمین نمی ماند

 

پ. ن: ولی من هنوز منتظرم که خبر رو تکذیب کنن، باورم نمیشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

فروش انواع پوکه معدنی به سراسر کشور 09189724303 عشق زندگی وبلاگ دکتر موسوی مقدم ترموود ایرانی درجه یک، ترموود کردن چوب، دستگاه ترموود معلمان وماداران دلسوز پرسی فایل وبلاگ نام نیک Zach Erika